بچه كه بودم زندگي را در لذت خوردن يك بستني كيمي ميديدیمو
يك بعد از ظهر گرم بلند تابستان با بازيهاي كودكانه لي لي و قايم باشك
هيجان قايم شدن و اينكه يكي پيدات كنه
حيف
نمي دانستم كه زماني بزرگ خواهم شد و آن قدر در پستوهاي پيچ در پيچ زندگي گم مي ميشوم كه ديگر هيچ كس نمي تواند مرا پيدا كند حتي خدا....
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: